--
حضرت باران !
نسیم سحر، عاشقمان کرده است به بوی تو؛
کِی خواهی بارید؟
کِی قطره قطره، تن دیوارها را خواهی شست؟
کِی خواهی آمد تا جشن باران بگیریم؟
وقتی تو نیستی باران تمام اشکهای دلتنگ را همنوا با خویش جاری میکند و بغضها را میشکند.
وقتی تو نیستی باران را نمیخواهم حتی اگر زیباترین و زلالترین باشد، تو باید بیایی تا باران به اصالت خویش بازگردد.
تو باید باشی تا باران به مژده آسمانی بدل شود و امید را زمزمه کند.
تو باید باشی که در میان باران، چشمان مهربانت را به هر سو بدوزی و رنگین کمان شادی را در میان باران رحمت پروردگارت پدیدار سازی.
تو باید باشی تا باران تمام وسعت خاک را سیراب کند و گرنه دور از تو هیچ سیلابی تشنگی های زمین را اقامه نخواهد کرد.
... بیا و با خودت باران بیاور
--